آنمون جان دردت به جانِ جان سی و چند ساله و قلبِ چند
ماهه ام
قصه ی جهان از دست هایت شروع شد
وقتی که انگشترت را به مدار انداختی
و دورت بگردم ها برای دلبری های خورشید آغاز شد
دکمه ی دوربین را آرام فشار دادی
و حوا سیب گفت
وقتی که شال سفیدت را کنار زدی
و ستاره ها یکی یکی لابلای شب
به چشمک نشستند
آنمون جانم قصه ی جهان از چشم هایت شروع شد
درست به وقت پلک زدنت طوفان به قلب آسمان نشست
وقتی که نگاه کردی
یک جفت میشِ وحشی به کشتی دویدند
تا هیچ دشت سبزی به سکوت تن ندهد
قصه ی جهان از لبهایت آغاز شد
وقتی که رژ سرخت را پررنگ تر کشیدی
راز آتش به کوهستان ها رسید
لبخند زدی و
نیل لب هایش شکفت
آنمون جانم
دردت به جانِ جان بسته به بودنت
دست هایم را بگیر
مرا نگاه کن
آرام ببوس
بگذار خدا دلش کمی آرام بگیرد
بگذار تا ادامه ی قصه را من بنویسم
من محمدم
بی هیچ معجزه ای
اشهدالا اله چهار انجیل روی دستت
که آیه های شیرینِ رسوایی من است
دست هایم را رها نکن
من به تو ایمان آورده ام.
محمد ستایشی
آنمون جان دردت به جانِ جان سی و چند ساله و قلب چند ماهه ام
لبخندت اتفاقی تاریخیست
درست مثل زخم جنگ های سرخ
به وقت پیچیده شدن با پرچم سفید
مثل
دویدن سربازهای از خون برگشته به رگِ دختران گیس کوتاهِ
قلب به راه
درست مثل کورصدایی از رادیو
که اسیرهای جنگ از کاسه های آبِ ریخته سبز میشوند
و مثل
عهدنامه های صلح نوشته شده
که کنجِ بی تابی های گل نراقی مرا ببوس می شنوند
آنمون جانم
لبخندت اتفاقی تاریخیست
که هر بار از کنج لبت می افتد
گوشه ای از من
به تاراج می رود
گاهی دشتی که تو بارانش
گاهی شوری که تو آغازش
گاهی نوایی که تو پایانش
کافیست بخندی
کافیست اتفاق بیفتد
آنمون جانم دردت به جانِ جان بسته به لب هایت
لبخندت عهدنامه ای تاریخیست
که نوشته شده
تمامِ جان محمد برایت
تو فقط بخند.
محمد ستایشی
آنمون جان دردت به جانِ جان سی و چند ساله و قلب چند ماهه ام
وقتی که مرا به اسم کوچکم صدا می زنی
دهان کوچکت
لبزمین سرخی ست
که درمن
هزار مردجنگیِ تا لب مسلح را به مسلخ بوسه میکشاند
آنجا که می شود بوسید
و به آسمان رسید
دهان کوچکت لبزمین سرخی ست
که قافله ی نی از گیس پریشانی های دور را با هزار ساز و چنگ
به هلهله میخواند
آنجا که می شود
خندید
و به آسمان رسید
حالا
فکر کن به مردی تشنه در میدان جنگ که
عکس دهان کوچکی در جیب کوچک ترش بیرون مانده
و حالا به زنی با موهای پریشان که
عکس دهان کوچکی کنج شال افتاده بر سینه اش
سنجاق شده
آنمون جانم دردت به جان جان سی و چند ساله و قلب چند ماهه ام
وقتی که مرا به اسم کوچکم صدا میزنی
در من
هزار مرد جنگیِ تا لب مسلح
به بوسه گاهِ زن های چشم به راه مانده می روند
لب هایشان را به هم می بافند
می بوسند
به آسمان میروند
آنمون جانم دردت به جانِ جان بسته به دهانت
مرا به اسم کوچکم صدا بزن
تا
هیچ شهیدی به آرزوی بوسه،تشنه نمیرد.
محمد ستایشی
محمد ستایشی
درباره این سایت